اهورا

اهورا جان تا این لحظه 11 سال و 24 روز سن دارد

 

فالله خير حافظا وهو أرحم الراحمين

خدا بهترين نگهدار است،و او مهربان‏ترين مى‏باشد



روح اهورایی

سلام نی نی خشکل من.

الان که دارم برات می نویسم ساعت یک و بیست و پنج دقیقه ی صبح روز 6 اسفند 91 هست.

تو هم 7 ماه و 14 روزه که پا به این دنیا گذاشتی ولی هنوز تو شکمم هستی.

عزیزتر از جانم همیشه آرزوی سلامتی تو رو دارم . امیدوارم در آرامش باشی . امیدوارم و از خدا می خوام که تولدت به سلامتی و شادی باشه. امیدوارم دوران کودکی شاد و به یادموندنی داشته باشی و من و بابایی بتونیم برات پدر و مادر خوبی باشیم. امیدوارم آینده ی درخشانی در انتظارت باشه.

می خواستم از حال و هوای این روزا برات بگم شاید بعد که ایشالا بزرگتر شدی برات جالب باشه.

این روزا من همش در حال جمع آوری وسایل بیمارستان و بستن ساک بیمارستان هستم.

تمام لباسای خشکلت رو شستم و فقط چند تا چیز دیگه مونده که تموم بشه.

هنوز اتاقت رو کاملا تمیز نکردیم آخه بابایی هم باید وقت داشته باشه ، من که تنهایی نمی تونم مامانی. بابا جون خیلی کمک می کنه توی چیدن وسایل و مرتب کردن لباسات.

راستی مامانی وسایلت رو گذاشتیم توی کمد هومن. ناراحت که نمی شی از تخت و کمد داداشی استفاده کنی؟ خودت می دونی که همه وسایلش نو و مرتب هست.

داداشی هم خیلی دوست داره تو از وسایلش استفاده کنی.

ایشالا به سلامتی و شادی.

دیگه اینکه خیلی ها منتظر اومدنت هستن .

تمام خاله های نی نی پیج، خاله زهرا و عمو محمد،تمام دوستام( زهرا - سمیرا، پریسا، فاطمه، زهره، سمیه...)

ولی از همه ی اینا بیشتر مامان بزرگ هست که تقریبا هرروز زنگ می زنه تا احوال من و تو رو بپرسه. دوست داره هرچی زودتر بیاد پیش ما آخه می دونی که شیراز هست.

ولی نمی تونه تا آخر ماه بیاد.آخه نی نی دایی ممد هم داره دنیا میاد.

ایشالا تمام نی نی های پاک که روح اهورایی درونشون دمیده می شه ، به سلامت پا به این دنیا بذارن.

امیدوارم تمامی مادرها لذت در آغوش کشیدن نوزاداشون رو بچشن و با تمام وجود از بزرگ شدن کودکانشون بهره ببرن. و تمامی پدرها با نوازش کودکاشون به آرامش برسن.


تاریخ : 06 اسفند 1391 - 09:52 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 822 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

روزهای انتظار

سلام مامانی.پسر کوچولو این روزا خیلی تکونات دردناک شده .هرچند دوست دارم همیشه تکون بخوری و بپری بالا پایین، ولی نمی دونم چرا اینقدر دردناکه تکونات.سعی می کنم خودمو به بیخیالی بزنم. مامان جون تو   هم مواظب خودت باش دیگه.ایشالا به موقع به دنیا بیایی. از الان معلومه که خیلی باهوشی .هروقت بابایی باهات صحبت میکنه و صدات می زنه تکون می خوری و عکس العمل نشون میدی.کلاً  خیلی نانازی.

تازه هروقت چند ساعت میشه تکون نمی خوری و من نگرانت می شم و یه کم ناراحتم، یه دفعه شروع می کنی به تکون خوردن.یا وقتی خیلی حالم بده و احتیاج به استراحت دارم باید بخوابم ، تو بدون سرو صدا و تکون تکون می گیری آروم می خوابی تا منم راحت باشم.

هرچی بگم کمه مامانی .معلومه خیلی نی نی مهربونی هستی و به فکر مامانی هستی.

ازت ممنونم به خاطر همه ی سختیهایی که داری تحمل می کنی . 

از خداوند می خوام به تو و تمام نی نی های توراهی سلامتی بده. و همه ی مامانا و باباها صاحب فرزندان سالم و صالح بشن.


تاریخ : 05 اسفند 1391 - 08:53 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 827 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

مامانی مهربونه

به نام اهورامزدا خداوندگار هستی بخش دانا.

سلام پسر خوشگل و نازم. بازم بابایی دلش می خواد برات از روزهایی بگه که تو هنوز بدنیا نیومدی. روزهایی که با انتظار سپری می شه. اما این انتظار برای منو مامانی خیلی شیرینه. با این حال خوبه حال و روزی که منو مامان جونت داریمو بدونی. همونجور که گفتم خیلی شیرینه که حرکات و شیطنتهاتو می بینیم. من که خیلی خوشحالمو  همش فکر می کنم که تو بدنیا میای و من و مامانی از لحظه لحظه زندگی با تو لذت می بریم. روزهایی رو می بینم که دستای نازو کوچولوت یکیش توی دست مامانه یکیش هم توی دستای من و با هم قدم می زنیم و جاهای مختلفی رو با هم می بینیم. با هم کلی مسافرت می ریم و تا دلت بخواد عکسای جورواجور می گیریم. چندتایی از عکسا رو هم توی وبلاگت می ذاریم تا مامانا وباباهای مهربونه دیگه هم عکسای ناز و خوشگلت رو ببینن. اما پسر عزیز و نازم خوبه بدونی مامانی روزای سختی رو میگذرونه. تو الان بزرگتر شدی و بیشتر ورجو وورجه می کنی، مامانی حتی برای خوابیدن، راه رفتن و نشتن و خلاصه توی هر وضعیتی تمام سختی ها رو تحمل می کنه و همه ی اینا به عشقه تو هستش عزیزیم. من به جرأت اعتراف می کنم که تاب و تحمل بی خوابی ها و سختی های اینجوری رو ندارم. اما مامان جونت با جون و دل از تو نگهداری می کنه. همش میگه یه کاری نکنم که اهورا جونم خدایی نکرده ناراحت بشه یا دردش بگیره. خلاصه هرچی از مهربونی مامانی بگم کم گفتم. منم امیدوارم خدای مهربون کمکش کنه که سختی های این روزا براش آسون بشه و این مدت باقی مونده هم به سلامتی و خوشحالی بگذره و تو زودتر بدنیا بیای. عزیزم به تو و مامانی از ته قلب قول می دم که منم برای شادی و خوشبختی شما هر کاری که می تونم بکنم و همیشه در کنارتون باشم. برای این کار از خدای مهربون و از داداش هومن نازنازیت کمک می خوام. انشاا... .


تاریخ : 02 اسفند 1391 - 08:06 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 852 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

اهورا جون

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز


تاریخ : 26 بهمن 1391 - 06:22 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 1225 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

بابایی خیلی مهربونه

اهورای مامان ، نوشته ی قبلی رو بابایی از قول تو نوشته بود. واقعا قشنگ بود. خدا کنه همه چیز همینجور که بابایی گفته باشه. ایشالا که من و بابا بتونیم پدر و مادر خوبی برات باشیم ، ایشالا تو که عزیز ما هستی ، رو خدا و فرشته ی نازش محافظت کنه و به سلامتی به ما برسونه. من که خیلی امیدوارم مامانی. 

از اینکه چنین بابایی داری خیلی خوشحالم. بابایی خیلی دوستت داره . وقتی که تکون تکون می خوری زودی بابایی رو صدا میکنم تا بیاد  تو رو ببینه و باهات حرف بزنه. خیلی نازی.دست و پاهای کوچولو و تیزت رو که به شکمم می کشی نمی دونی چه کیفی داره. دوران سختیه ولی قابل تحمل .

به خاطر دیدن تو و داشتن تو،این دوران رو می گذرونم تا روزی که خداوند لطف کنه و تو رو به ما ببخشه.                                 

تصاوير زيباسازی ، كد موسيقی ، قالب وبلاگ ، خدمات وبلاگ نويسان ، تصاوير ياهو ، پيچك دات نت www.pichak.net


تاریخ : 25 بهمن 1391 - 09:45 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 1033 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

نوشته های اهورا جون

سلام به همه ی نی نی های نازنازی. من اهورا کوچولو هستم. هنوز به دنیا نیومدم. الان توی یه جای کوچولو و تنگ زندگی می کنم که نمی دونم کجاست. اما احساس خوبی دارم، چون می دونم به زودی به یه جای بزرگتر می رم. اینجا جا برای بازی کردن ندارم برا همینم می خوام غذاهای خوشمزه بخورم تا زود بزرگ بشم و به دنیا بیام تا توی اونجا هرچی می خوام بازی و شادی کنم. راستی بچه ها من هنوز مامان بابامو ندیدم اما همیشه صداشونو می شنوم. خیلی وقتا با من حرف می زنن. اونا خیلی دوست دارن منو زودتر ببینن. همیشه به من میگن اهورا جون پس کی به دنیا میای؟ منم بعضی وقتا با حرکات دست و پام می خوام به اونا بگم که منم دلم میخواد زودتر بیام پیشتون. مامانی خیلی مهربونه. همیشه منو ناز می کنه. با اینکه خیلی سختشه که من توی شکمشم اما همیشه منو ناز و نوازش می کنه، با منم حرف می زنه و برام لالایی می گه. من خیلی دوسش دارم. بابایی هم منو خیلی دوست داره. اونم خیلی وقتا باهام حرف می زنه. یه کم صداش کلفته اما اشکال نداره. راستی بابایی هروقت از سر کار میاد خونه منو ماچ می کنه. منم با تکون خوردن بهش می گم که منم دوست دارم بابایی. راستی نی نی ها ناز نازی ،دنیا باید جای قشنگی باشه. چون اونجا مامانای مهربون و باباهای مهربون هستن که برای دیدن ما لحظه شماری می کنن. پس بیاین شما هم زودتر بزرگ شین که بریم پیششون. توی اون دنیا همدیگرو دوباره پیدا می کنیم و با هم کلی بازی می کنیم. راستی یادم رفت بگم خدای مهربون برای اینکه اینجا به ماها سخت نگذره فرشته های مهربونشو میفرسته تا با ما بازی کنن. یه فرشته مهربون. دفعه پیش که فرشته مهربون من اومده بود پیشم یه کوچولوی نازنازی و خوشگل همراش بود. از من خیلی بزرگتر بود. منو که دید اومد ماچم کرد و  دستمو گرفت و کلی باهام بازی کرد. وقتی که خسته شدم و خواستم بخوابم دوباره منو بوسید، نازم کرد و گفت: بخواب داداش نازم. من مواظبتم. چون منم فرشته خدا هستم. حتی از فرشته خدا هم مهربون ترم. برام قصه گفت. قصه های قشنگی از مهربونی های مامان و بابا..... از خواب که دوباره بیدار شدم به فرشته خوشگل گفتم اسمت چیه؟ اونم گفت من هومنم. داداشی توام، من خیلی دوستت دارم داداشی. همیشه حواسم بهت هست. راستی وقتی رفتی پیش مامان و بابا بهشون بگو که هومن همیشه دوستون داره و به یادتون هست. به مامان بگو غصه نخوره، چون من اینجا حالم خوب خوبه. راستی اهورا جون، داداشی، بزرگ که شدی منو یادت نره.... .  


تاریخ : 25 بهمن 1391 - 08:12 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 966 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

تقدیم به فرشته ی مامان و بابا

پسر عزیزم هومن جان، امسال هم مانند دو سال گذشته ، 21 بهمن را در سوگ از دست دادنت سپری می کنیم. هرچند که می دانم نبودنت هم مانند بودنت برای من و بابا ، سرشار از خیر و برکت و لطف خداوندی است.

پس همچنان تا ابدیت ، فرشته ی کوچک ما بمان.


گرچه از فاصله ی ماه ،ز من دورتری

ولی انگار همین جا و همین دور و بری

ماه می تابد و انگار تویی می خندی

باد می آید و انگار تویی می گذری



تاریخ : 21 بهمن 1391 - 09:43 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 1272 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر

تکه ای از وجودم ،هومن عزیز برای تو می نویسم

دعا كردیم كه بماني بيايي كنار پنجره ،باران ببارد و باز شعر مسافر خاموش  خود را بشنوي.

اما دريغ كه رفتن راز غريب همين زندگيست،

رفتن پيش از آنكه باران ببارد.



 



تاریخ : 21 بهمن 1391 - 08:29 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 922 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

خاطره

وقتی از غربت ایام دلم می گیرد                    مرغ امید من از شدت غم می میرد،

دل به رویای خوش خاطره ها می بندم          باز هم خاطر تو دست مرا می گیرد.

 

 


تاریخ : 18 بهمن 1391 - 09:03 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 1770 | موضوع : وبلاگ | 10 نظر