اهورا

اهورا جان تا این لحظه 10 سال و 11 ماه و 25 روز سن دارد

درد دل های مادرانه

سلام اهورای من

مامانی اگه خدا بخواد فردا می ریم سونوگرافی که تو رو ببینیم.آخه خیلی وقته که سونو نرفتم. بیشتر از 2ماه و نیم.اصلا نمی دونم الان چه شکلی هستی و چیکارا می کنی.

هرچند تو جزئی از وجودمی و شب و روز دارم با تو زندگی می کنم. بعد از خدا ، تو نزدیکتر از همه کس و همه چیز به من هستی. با من می خوابی ، با من بیدار می شی، وقتی می خندم تو عکس العمل نشون می دی و تکون می خوری و ..... متاسفانه وقتی گریه می کنم ، فکر کنم تو   هم ناراحت می شی.

ببخشید مامانی.اصلا دوست ندارم ناراحتت کنم ولی بعضی روزا و شبا ، یادآور خاطراتی هست که نابود کننده هست.خودت خوب می دونی که من 2 سال پیش چه روزا و شبای وحشتناکی داشتم.خودت خوب می دونی که تمام این دوران شیرین بارداری برای من آخرش با تلخی و غم و داغ و گم کردن فرشته ای بود که با رفتنش ، تمام امید و آرزو و آینده ی من رو هم با خودش برد.

می دونم که می دونی ، که برای من و بابایی خیلی سخت بود که دوباره تصمیم بگیریم این راه سخت رو تا ته ته، بریم و دوباره از اول شروع کنیم ، دوباره از پیله ی تنهاییمون بیرون بیایم و دوباره به امید لطف و بخشندگی پروردگار تمام سختیها رو به جون بخریم ، تا شاید یه زندگی عادی و شاد و معمولی رو بتونیم تجربه کنیم.

عزیزتر از جانم، می دونم که تمام احساساتم را درک می کنی و تو هم برای شادی مامان و بابا همیشه دعا می کنی. خیلی ازت ممنونم فرشته ناز من.

امیدوارم بتونیم زندگی خوبی رو برات درست کنیم.امیدوارم هیچوقت از دنیا اومدنت پشیمون نشی، امیدوارم از اینکه ما پدر و مادرت هستیم افتخار کنی.

می دونی هرچی به روزای دنیا اومدنت نزدیکتر می شیم هیچان زده تر و نگران تر می شم. نمی خوام فکرای بد کنم، فقط از خدا می خوام اینبار همه چی به خیر بگذره و من با آرامش فرزند عزیزم رو در آغوش بگیرم. و به قول بابایی امیدوارم فرزند ما روئین تن باشه و قوی.

ببخشید مامانی از اینکه نمی تونم جلوی اشکام رو بگیرم. خودت خوب می دونی که داشتن یه نازنین کوچولو توی بغلم ، برای خودم و نوازش و شیر دادنش ، چقدر برام دور از دسترس و غیرقابل باور هست چه برسه به اینکه بخوام بهش فکر کنم و ....

هرچند که خیلی وقتا خواب این چیزا رو می بینم و نمی دونم تو تویی که تو بغلمی یا یه نی نی دیگه ولی دیدین این خوابها برام خیلی لذت بخشه.

عزیزم، نازگلم، ببخشید که ناراحتت کردم ولی دوست دارم باهات درد دل کنم.امیدوارم یه روزی جلوی من بشینی و باهات حرف بزنم ولی حرفای خوب خوب نه ناراحت کننده.

قول می دم کمتر اذیتت کنم و خوشحال باشم.

راستی مامانی ببخشید که تو رو با اسم خودت صدا نمی زدم . ولی چند وقتی هست که دیگه هم اینجا توی خاطراتم هم وقتی می خوام توی خونه باهات حرف بزنم دارم اسمت رو صدا می زنم. شاید کسی ندونه چرا نمی خواستم برات اسم بذارم یا حتی بعد از اینکه اسمت انتخاب شد به کسی نگم و صدات نزنم، ولی تو خوب می دونی که دلیلش چی بود. 

هرچند قبل از این هم اسمای قشنگی داشتی مامان جون. مثل : نازگل-نازی - گوگولی - قلمبه - پسر کوچولو - نازناز - جیگر - نینو - پسر باهوش من و از این چیزا. 

 

 اهورای عزیزم برام دعا کن بتونم این هفته های آخر رو با آرامش بگذرونم و امید داشته باشم .دعا کن روزای خوبی رو من و تو و بابایی در پیش داشته باشیم. البته من می دونم که فرشته ی بهشتی من هومن جونم هم هوای ما سه تا رو داره.

 

 

 

 

باید گام بردارم!

بخوانم شادمان در راه

شعر امیدواری را...

هنوز بنگر، عشق میبارد

...به یاد سینه ام مانده

و درجانم

شکوهی هست

که از آن میتوانم تا خدا راه بپیمایم!

کمی همت،

کمی هم دوستی با عشق

گاهی لحظه ای آرام

غرق در سکوت

سرشار از خدا بودن

نمی بینم از این بهتر

زمانی را

که با امید جانم را به خدا بسپارم

هنوز غصه اینجا هست!

اما سعی درآن دارم

بخوانم شادمان درراه

شعر روشن امیدواری را

هنوز وقت رویش هست!!


تاریخ : 22 اسفند 1391 - 09:18 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 1151 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

اهورا + بابایی + مامانی

البته اهورا جونم ، بابایی توی این عکس نمی تونست چشماشو باز نگه داره آخه سفیدی برف چشم و می زنه.برای همین هم دائم به من می گفت این عکس من خوب نشده نزنش تو وبلاگ.

ولی خیلی هم خوب شده عکس بابایی ، مگه نه اهورا جونم؟


تاریخ : 18 اسفند 1391 - 09:20 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 2720 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

روز برفی2

روز برفی2

نی نی در حال برف بازی
تاریخ : 17 اسفند 1391 - 19:19 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 938 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

روز برفی

روز برفی

روز برفی در پارک جلو خونه-اسفند 91
تاریخ : 17 اسفند 1391 - 19:17 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 785 | موضوع : فتو بلاگ | نظر بدهید

روز برفی

سلام اهورا جونم.

امروز روز پرهیجانی هست.آخه حسابی برف اومده.اینجا خیلی خشکل شده.من از صبح که بابایی رفت سرکار از ساعت 6 بیدارم. بابایی موقع رفتن من رو صدا زد و گفت که برف اومده.منم دویدم کنار پنجره و بعد چندتا عکس گرفتم. اما خیلی دوست داشتم می رفتم توی برف. آخه امسال تو هم با منی.دوست داشتم تو رو می بردم توی برفا. بلاخره هم رفتم توی بالکن و یه عالمه عکس گرفتم.

اگه بابایی زود بیاد می ریم برف بازی.البته اگه حالم خوب باشه.

امیدوارم سال دیگه هم یه چنین برفی بیاد و سه تایی با هم بریم برف بازی.

 

ای کاش همیشه ،هرروز و هر ساعت در زمستان برف می بارید

تا شاخه های لخت درختان چون عروسی زیبا ،قبای سفید و تمیز بپوشند

ای کاش  هرروز و هر ساعت که تو می روی برف می بارید

تا چشمانم جای پای تو را دنبال می کرد

ای کاش همیشه آسمان ، انسان را مهمان مرواریدهایش می کرد

تا چشمانمان به سفیدی و پاکی آشنا می شد.

 

 

 

این یه نی نی هست که اومده پارک جلو خونمون داره برف بازی می کنه


تاریخ : 17 اسفند 1391 - 18:35 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 1153 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نی نی قلمبه


سلام نی نی خشکل و ناز من.

این روزا اینقدر ناز و شیطون شدی که دلم می خواد بغلت کنم. وقتی تکون می خوری و دست و پاهای تیزت رو سریع از اینور شکمم می بری اونور ، با اینکه دردم می گیره ولی خیلی کیف می ده.دلم می خواد دست و پاهای کوچولوت رو وقتی قلمبه می کنی شون ، بگیرم و لمسش کنم.خیلی احساس عجیب و غریب و لذت بخشی هست .ولی با این کارات بیشتر من و بابایی رو توی حسرت دیدن و لمس کردنت می ذاری.

راستی نی نی جونم ، اگه یه روزا و شبایی من حالم خوب نیست و درد دارم یا خوب نمی تونم بخوابم و ناراحت هستم، ببخشید.دست خودم نیست مامانی.امیدوارم تو جات راحت باشه و اذیت نشی.

الان دارم رادیو هفت نگاه می کنم، امشب شب جمعه هست 10 اسفند 91. یه ترانه پخش می کنه درباره ی امام رضا هست.

یاد تیرماه افتادم که با بابایی برای اولین بار رفتیم مشهد. در ضمن من می دونستم که تو توی شکم من هستی و بوجود اومدی هرچند هنوز آزمایشا نشون نمی دادن.

من و بابایی نذر کرده بودیم قبل از تصمیم به بچه دار شدن بریم مشهد اما نشد. ولی خیلی ناگهانی توی تیرماه وقتی که ماه رمضون بود یه اتفاقی افتاد که ما یه روزه رفتیم مشهد. خیلی اتفاق جالب و عجیبی بود. بابا جون که اولین بار بود می رفت مشهد .من قبلا رفته بودم اما ایندفعه فرق می کرد آخه ما دیگه تو رو داشتیم.و نذر هم کرده بودیم. اونجا بابایی از امام رضا خواست که تو سلامت باشی و اینکه ایشالا سال دیگه همون موقعها، با عزیزمون که تو باشی بریم خدمت امام رضا و ازش تشکر کنیم.

خلاصه اینکه عزیزترینم ، تو نظرکرده ی امام رضا هستی. ما که همه چیز رو سپردیم به خدا و امام رضا . ایشالا که سال دیگه نذرمون رو ادا کنیم.

 شکلکهای جالب آروین

راستی داشت یادم می رفت می خواستم یه خبری رو بهت بدم .نی نی دایی ممد امروز به دنیا اومد .ساعت 9 صبح دختر داییت دنیا اومد که اسمشم تسنیم گذاشتن.مامان بزرگ میگه تپل و خشکل هست ایشالا همه ی نی نی ها به سلامتی دنیا بیان.


تاریخ : 11 اسفند 1391 - 08:16 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 997 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

روح اهورایی

سلام نی نی خشکل من.

الان که دارم برات می نویسم ساعت یک و بیست و پنج دقیقه ی صبح روز 6 اسفند 91 هست.

تو هم 7 ماه و 14 روزه که پا به این دنیا گذاشتی ولی هنوز تو شکمم هستی.

عزیزتر از جانم همیشه آرزوی سلامتی تو رو دارم . امیدوارم در آرامش باشی . امیدوارم و از خدا می خوام که تولدت به سلامتی و شادی باشه. امیدوارم دوران کودکی شاد و به یادموندنی داشته باشی و من و بابایی بتونیم برات پدر و مادر خوبی باشیم. امیدوارم آینده ی درخشانی در انتظارت باشه.

می خواستم از حال و هوای این روزا برات بگم شاید بعد که ایشالا بزرگتر شدی برات جالب باشه.

این روزا من همش در حال جمع آوری وسایل بیمارستان و بستن ساک بیمارستان هستم.

تمام لباسای خشکلت رو شستم و فقط چند تا چیز دیگه مونده که تموم بشه.

هنوز اتاقت رو کاملا تمیز نکردیم آخه بابایی هم باید وقت داشته باشه ، من که تنهایی نمی تونم مامانی. بابا جون خیلی کمک می کنه توی چیدن وسایل و مرتب کردن لباسات.

راستی مامانی وسایلت رو گذاشتیم توی کمد هومن. ناراحت که نمی شی از تخت و کمد داداشی استفاده کنی؟ خودت می دونی که همه وسایلش نو و مرتب هست.

داداشی هم خیلی دوست داره تو از وسایلش استفاده کنی.

ایشالا به سلامتی و شادی.

دیگه اینکه خیلی ها منتظر اومدنت هستن .

تمام خاله های نی نی پیج، خاله زهرا و عمو محمد،تمام دوستام( زهرا - سمیرا، پریسا، فاطمه، زهره، سمیه...)

ولی از همه ی اینا بیشتر مامان بزرگ هست که تقریبا هرروز زنگ می زنه تا احوال من و تو رو بپرسه. دوست داره هرچی زودتر بیاد پیش ما آخه می دونی که شیراز هست.

ولی نمی تونه تا آخر ماه بیاد.آخه نی نی دایی ممد هم داره دنیا میاد.

ایشالا تمام نی نی های پاک که روح اهورایی درونشون دمیده می شه ، به سلامت پا به این دنیا بذارن.

امیدوارم تمامی مادرها لذت در آغوش کشیدن نوزاداشون رو بچشن و با تمام وجود از بزرگ شدن کودکانشون بهره ببرن. و تمامی پدرها با نوازش کودکاشون به آرامش برسن.


تاریخ : 06 اسفند 1391 - 09:52 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 804 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

روزهای انتظار

سلام مامانی.پسر کوچولو این روزا خیلی تکونات دردناک شده .هرچند دوست دارم همیشه تکون بخوری و بپری بالا پایین، ولی نمی دونم چرا اینقدر دردناکه تکونات.سعی می کنم خودمو به بیخیالی بزنم. مامان جون تو   هم مواظب خودت باش دیگه.ایشالا به موقع به دنیا بیایی. از الان معلومه که خیلی باهوشی .هروقت بابایی باهات صحبت میکنه و صدات می زنه تکون می خوری و عکس العمل نشون میدی.کلاً  خیلی نانازی.

تازه هروقت چند ساعت میشه تکون نمی خوری و من نگرانت می شم و یه کم ناراحتم، یه دفعه شروع می کنی به تکون خوردن.یا وقتی خیلی حالم بده و احتیاج به استراحت دارم باید بخوابم ، تو بدون سرو صدا و تکون تکون می گیری آروم می خوابی تا منم راحت باشم.

هرچی بگم کمه مامانی .معلومه خیلی نی نی مهربونی هستی و به فکر مامانی هستی.

ازت ممنونم به خاطر همه ی سختیهایی که داری تحمل می کنی . 

از خداوند می خوام به تو و تمام نی نی های توراهی سلامتی بده. و همه ی مامانا و باباها صاحب فرزندان سالم و صالح بشن.


تاریخ : 05 اسفند 1391 - 08:53 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 812 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

مامانی مهربونه

به نام اهورامزدا خداوندگار هستی بخش دانا.

سلام پسر خوشگل و نازم. بازم بابایی دلش می خواد برات از روزهایی بگه که تو هنوز بدنیا نیومدی. روزهایی که با انتظار سپری می شه. اما این انتظار برای منو مامانی خیلی شیرینه. با این حال خوبه حال و روزی که منو مامان جونت داریمو بدونی. همونجور که گفتم خیلی شیرینه که حرکات و شیطنتهاتو می بینیم. من که خیلی خوشحالمو  همش فکر می کنم که تو بدنیا میای و من و مامانی از لحظه لحظه زندگی با تو لذت می بریم. روزهایی رو می بینم که دستای نازو کوچولوت یکیش توی دست مامانه یکیش هم توی دستای من و با هم قدم می زنیم و جاهای مختلفی رو با هم می بینیم. با هم کلی مسافرت می ریم و تا دلت بخواد عکسای جورواجور می گیریم. چندتایی از عکسا رو هم توی وبلاگت می ذاریم تا مامانا وباباهای مهربونه دیگه هم عکسای ناز و خوشگلت رو ببینن. اما پسر عزیز و نازم خوبه بدونی مامانی روزای سختی رو میگذرونه. تو الان بزرگتر شدی و بیشتر ورجو وورجه می کنی، مامانی حتی برای خوابیدن، راه رفتن و نشتن و خلاصه توی هر وضعیتی تمام سختی ها رو تحمل می کنه و همه ی اینا به عشقه تو هستش عزیزیم. من به جرأت اعتراف می کنم که تاب و تحمل بی خوابی ها و سختی های اینجوری رو ندارم. اما مامان جونت با جون و دل از تو نگهداری می کنه. همش میگه یه کاری نکنم که اهورا جونم خدایی نکرده ناراحت بشه یا دردش بگیره. خلاصه هرچی از مهربونی مامانی بگم کم گفتم. منم امیدوارم خدای مهربون کمکش کنه که سختی های این روزا براش آسون بشه و این مدت باقی مونده هم به سلامتی و خوشحالی بگذره و تو زودتر بدنیا بیای. عزیزم به تو و مامانی از ته قلب قول می دم که منم برای شادی و خوشبختی شما هر کاری که می تونم بکنم و همیشه در کنارتون باشم. برای این کار از خدای مهربون و از داداش هومن نازنازیت کمک می خوام. انشاا... .


تاریخ : 02 اسفند 1391 - 08:06 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 837 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر