سلام من اهورا هستم نه ماه و بیست و چهار روزه هفته دیگه بیست و دوم نه ماهگیم تموم میشه و میرم توی ده ماه به سلامتی و گوش شیطون کر،چشم شیطون کور.
آره دیگه این روزا روزای سرد زمستونی هست آخه توی ماه بهمنیم.امسال خیلی از سالای پیش سردتر شده.شیراز 2-3 هفته پیش یه عالمه برف اومده بود.اصلا همه جا برف اومده حتی سیستان و بلوچستان.اینا همش آثار دخالت انسان در طبیعت و گرم شدن تدریجی هوا و ذوب شدن یخهای قطبی هست دیگه اصلا همه چیز بهم ریخته.بله ههههههه.
این هم از اطلاعات و دانش من خوب گزارش آب و هوایی تموم شد بریم سراغ خودم و مامان و بابا.
این روزا حسابی شیطون شدم و خیلی بامزه تر از همیشه.همش میخوان منو بخورن نمیدونم چرا؟خوب گشنتونه برین غذا بخورین. خلاصه همش بغل بابایی میشم اینقدر که نمیدونم چرا چند وقت پیش هی بابایی میگفت کمرم درد میکنه؟
وقتی شیر میخورم دوست دارم مامانی رو گاز بگیرم ولی نمیدونم چرا هی مامانی داد و فریاد میزنه و میگه اهورا این کار بدیه باهات قهر میکنما!!!! آخه نمیدونن من دارم دندون در میارم و لثه هام میخاره چیکار کنم آخه ؟؟؟؟!!!!!!!! هرکاری میکنم میگن نکن بده.
میرم دم در دسشویی می خوام برم تو نمیذارن.می خوام برم حموم نمیذارن.می خوام لپ تاپ رو دست بزنم ، میز غذا رو بهم بریزم،موبایل و تلفن و کنترل تلوزیون بخورم نمیذارن هی میگن نه نه نه ... آخه این چه زندگیه؟ تازگیها بلد شدم از در خونه میتونم برم بیرون و آدمای دیگه رو ببینم اما مگه مامان میذاره میگه سرده سرده......اه
یه عالمه حرفای جدید میزنم ولی بابا و مامان متوجه نمیشن چی میگم که. ولی برعکس من تمام حرفای اونا رو میفهمم .هه هه هه مامان میگه بابا کو؟ در حالی که بابا پشت سرم نشسته .فک میکنن من نمیفهمم مامان و بابا کی هستن.همین که من نگاه میکنم اونا ذوق میکنن.
هرچی میگن من میفهمم. مامان بابا.به به .می می .کارتون.نقاشی نقاشی.لامپ.توپ.پا.آب. جیزه یعنی بخاری و آتیش. دیگه خیلی چیزا.دالی بازی .خیلی از حرفایی که میزنن و از من می خوان کاری انجام بدم رو میفهمم.از بس که من باهوشم ماشالا.....
خلاصه آقا،همچنان من غذای درست و حسابی نمیخورم.ظهرا سر ناهار یه کم ماست میخورم .بعضی وقتا ماست و پلو.بعدشم میخوام برم سر میز ناهارخوری و همه چیز و بهم بریزم. سرلاک و فرنی هم اصلا نمیخورم.کلا هیچ چیز غیر شیر نمیخورم.مامانی سوپ درست میکنه ولی یه کوچولو میخورم .
دوست دارم کیک بدم دستم که تیکه تیکه اش کنم و مثلا بذارم دهنم و بخورم.
تولد مامانی خیلی خوش گذشت آخه خاله زهرا و عمو محمد اینجا بودن .کلی با تبلت خاله زهرا بازی کردم و حسابی روش تاپ تاپ کردم.اونم هیچی بهم نگفت.
عکس هم خیلی گرفتیم.دیروز اینجا خیلی برف اومده بود.مامان و بابا من رو بردن بیرون برف بازی. نمیذاشتن که نی نی هارو نگاه کنم هی ازم عکس میگرفتن.مامان هی دوست داره شال گردن بندازه جلو دماغ و دهنم نمیگه آخه من چجوری نفس بکشم آیا؟؟؟؟ منم نمیذاشتم اینکارو بکنه.الانم خوابیدم روی پای مامانی. این بود داستان ما.خدافظ