اهورا

اهورا جان تا این لحظه 11 سال و 27 روز سن دارد

پائیز امسال

سلام اهورای من

مدت زیادی هست که دلم میخواد توی وبلاگت برات خاطرات این روزها رو بنویسم ولی متاسفانه اصلا فرصت نمیشه.

از وقتی اول مهر شد و هوا یه کمی رنگ و بوی پائیز رو به خودش گرفت ، منم حال و هوام عوض شد.راستش رو بخوای بعد از هومن جون، هرسال پائیز دلم خیلی میگرفت و یه احساس عجیب خفگی بهم دست میداد.

پائیز و زمستون برام یادآور خاطرات خیلی بدی بود که هرسال باید روز به روز و هفته به هفته اش رو پشت سر میگذاشتم.

ولی امسال با سالای دیگه فرق داشت.یادمه روزای اول پائیز که بود یه روز غروب که تو بغل بابایی بودی و کنار پنجره ایستاده بودیم، احساس واقعی ام رو به زبون آوردم.

به تو گفتم،اهورا جون، چقدر خوبه که امسال پائیز تو اینجا پیش ما هستی.

اهورای عزیز ، این احساس واقعی من هست نسبت به بودنت.امسال به من زندگی دوباره بخشیدی و باعث شدی راحت نفس بکشم.......................

خیلی از روزها یه اتفاقای بامزه ای میفته که دوست دارم همون لحظه یادداشتش کنم تا بعدها یادم بمونه ولی از وقتی که از سفر شیراز برگشتیم تو خیلی بی قراری میکنی و بدخواب هم شدی.

خلاصه اینکه تمام وقتم رو برای آروم کردن و خوابوندن تو باید بگذارم .شب ها هم خیلی از خواب می پری دائم باید پیشت باشم وگرنه خیلی زود گریه میکنی و دیگه آروم نمیشی.

امروز هم اتفاقی یه فرصت پیدا کردم که بیام یه چیزایی رو یادداشت کنم.

اهورا جونم ،این روزها خیلی بامزه و نازنازی تر شدی.یه مدت بود که لبهات رو آویزون میکری و ما فکر میکردیم واقعا ناراحتی و می خوای گریه کنی مخصوصا وقتی من داشتم ناهار و شام می خوردم و تو نگام می کردی.

اما چند روزی هست که بلد شدی اخم هم کنی.قیافه ات واقعا دیدنی شده.ابروهای نازت رو می کشی توی هم و لبهات رو هم آویزون میکنی و همینجور مستقیم توی چشمامون نگاه می کنی.

من که بعضی وقتا خنده ام میگیره.ولی خیلی موقع ها هم کلافه میشم از دستت.آخه چرا اینهمه اخم می کنی هرچی باهات حرف میزنم و میخندم فایده هم نداره.خیلی بامزه شدی.

سرلاک هم خوب میخوری ولی نه زیاد .اما فرنی آرد برنج رو دوست نداری راستش منم خیلی وقته فرصت نکردم برات درست کنم.

این چند وقته آب لیموشیرین و آب سیب و آب انار هم یه کمی بهت دادیم. خیلی دوست داری هرچی که ما می خوریم بهت بدیم.راستی یه کم آب قورمه سبزی و یه کمی مربای هویج هم مزه مزه کردی.

از 14 مهر یعنی یکشنبه ی هفته ی پیش وقتی که توی روروک گذاشتمت تونستی خودت راه بری و حرکتش بدی.خیلی لحظه ی هیجان انگیزی بود.این روزا داری کم کم از روروک خوشت میاد.

خیلی اسباب بازیهات رو دوست داری همش میخوای اونا رو ببری توی دهنت ولی من می ترسم که نکنه آلوده باشه و میکروب بخوری .البته هفته ی پیش 2 شب مهمون داشتیم که صبا دختر 3 ساله ی مهمونامون حسابی اسباب بازیهات رو کثیف کرد و همه جا اونا رو با خودش برد.منم نمی دونم بعضی هاش رو که نمیشه شست چیکار کنم.

اهورای خوشکلم الان که ساعت 11 هست هنوز لالا هستی.صبح ها که بیدار میشی اگه گشنه نباشی و دیگه خوابت نیاد ، گریه نمیکنی و برعکس به عکس پیشی روی سقف نگاه میکنی و شروع میکنی به آواز خوندن.

اگر هم که من کنارت خوابیده باشم سریع برمیگردی طرف من و میخندی و می خوای بازی کنی.

راستی 5شنبه رفتیم برات خرید پائیزه.بااینکه خوابالو بودی ولی بچه ی خوبی بودی و گریه نکردی .هرکسی هم که تو رو میدید ذوق میکرد و قربون صدقه ات می رفت.آخه خیلی خوشمزه و دوست داشتنی شدی.

راستی می خواستم تاب شرتی برات بخرم .فکر کنم دوست داشته باشی.ولی نمیدونم توی این سن که هنوز کامل نمی تونی بشینی می تونی سوارش بشی یا نه.

اهورای عزیزم، خیلی حرفها داشتم که بزنم ولی الان یادم نمیاد.امیدوارم این روزای خوب همراه با تو و بابایی خاطره انگیز بشه و بعدها برام به عنوان بهترین روزهای زندگی ،ازشون یاد کنم.

خیلی روزها صبح که از خواب بیدار میشم و تو رو کنارم میبینم هنوزم تعجب می کنم و میگم خدایا این فرشته کوچولو کیه که توی خونه ما هست.خدایا شکر


تاریخ : 20 مهر 1392 - 19:18 | توسط : فاطمه مامان اهورا | بازدید : 828 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

نظر شما

نام
ایمیل
وب سایت / وبلاگ
پیغام